محل تبلیغات شما



مریمم امروز هفت روزه که دیگه تو رو نداریم! هفت روزه که تن قشنگتو به خاک سپردیم ! هفت روزه که تیکه های قلبمونو نتونستیم بهم وصل کنیم! خیلی زود بود که از پیشمون بری نازنینم. یادته چقدر برنامه چیده بودی گلم؟! دیگه کسی نیست دورهم جمعمون کنه. یادته نقشه میکشیدیم واسه عروسی نازی چیکار کنیم؟! نازی میگفت دیگه عروسی نمیگیرم بدون خواهرم.مریمی مگه نمیخواستی بازم دعوتم کنی اداره تون که بچرخونیم و نشون همکارات بدیم؟! گفتی از سفر برگردم یه مقاله توپ رو شروع کنیم. بی وفا اینطوری وسط راه رهام کردی چرا؟! آخه سنگ صبورم دیگه کی آرومم کنه از اعصاب خوردیای اداره؟! کی میخواد نصیحتم کنه چیکار کنم چطوری باشم؟! دختر تو مگه نمیخواستی تو عروسیم بتری؟! دیگه به کی زنگ بزنم م کنم باهاش؟! آخ مریم جیگرمو سوزوندی . هرجا چشم میچرخونم ازت خاطره دارم. حالا تکلیف مثلث قدرتمون چی میشه؟! مگه نمیخواستی شهرتو آباد کنی؟! اینهمه ما رو نصیحت کردی که کم اسم خارج رفتن بیارین! چی شد پس دختر دوست داشتنی؟! بچه ها همه دیوونه شدن از دستت. نازی و آرزو زنگ میزنن به گوشیت ساعتها باهات حرف میزنن. عزیزدلم تو که هیچوقت خاموش نبودی! آرزو بهم میگه تو جای مریمو برام پر کن! آخه من کی میتونم مثل تو باشم؟! حواست به همه بود مهربونم. زهره میگه من دیگه بچه نمیارم. آخه چطور تونستی از آراد دل بکنی قربونت برم؟!

مریمی چطور با اونهمه شور و نشاط و هیجان و زندگی تونستی تو یه تیکه جا آروم بگیری؟!

دلم تنگ گفتن مرمرطلاته. بخدا که مرمرطلا خودت بودی زندگی.

خدایا حکمتت رو شکر.


وقتی تصمیم به عزیمت میگیری و داری باروبندیلتو میبندی واسه اونور آبها ، تلپ تو کلاس زبان عاشقت میشن و خواستگاری کردن.

حالا تو این هاگیر واگیر آخه تو رو کجای دلم بذارمت؟!

جالب اینجاست خودشم قصد موندن نداره و میخواد بره ولی دل است دیگر گاهی ناخواسته میتپرپر

دکتری صنایع داره میگیره و تو شرکت نفت رسمی هستش. قدو بالا و چشای آبی که نگم برات. در کل بچه مثبت خوبیه و 4 ماهی ازم بزرگتره. ولی به قول خودش ظاهرش بیشتر میزنه. وی در خانواده فقیر و مذهبی دیده به جهان گشوده و بشدت بدنبال رفتن بسوی آمال و آرزوهایش در آنسوی آبها می باشد. گرچه فعلا پا در هوا میان کرمانشاه و ایلام و اهواز است.

اینم خواستگار یهویی در محرم امسالمان. اونوقت میگن دیگه خواستگار واست پیدا نمیشه.

چه کنم اخه اینهمه جذابیتو.


من از پشت پنجره ي اتاقم

مردي را ديدم

تكيه زده به ديوار حياط

كه تمام قد

از گوشه ي چشمانش زل زده

به سیگارش پک میزند

و هيچ كس ندانست اشكي كه نريخت به كدامين سو گريخت

من اما از عطر گس نفس هايش

لرزه بر اندامم نشست 

و هيچ كس نفهميد پنجره اتاقم را به كدامين گناهش كوبيدم


امشب به تاريخ١٠ ارديبهشت١٣٩٨ميخوام مهم ترين تصميم زندگيمو بگيرم.

تقريبا ازدوره فوق ليسانسم بود كه تصميم گرفتم تغيير رويه بدم وبه ازدواج فكر كنم.  سال٩٠ وارد دانشگاه شدمو تو سن ٢٧ سالگي به خودم گفتم حالا كه هم سركار رفتيو هم داري ارشدت رو ميگيري ديگه بهتره كم كم به فكرپيداكردن يه شريك واسه زندگيت باشي و به مردهايي كه بهت ابراز علاقه ميكنن توجه كني.

شايد بخاطر تربيت ضدمردي كه داشتم يابقول معروف جوجه ماشيني بودم ، يا شايد بدليل بلوغ عقلي كه بنظرم نسبت به بقيه دخترا در برابر جنس مخالف ديرتر ظاهر شد .  هميشه از خواستگار بدم ميومد و بجاي خوشحال شدن ناراحت ميشدم وحتي خشمگين و ترسو بخاطر حس اسارتش .

براي همين تصميم گرفتم موضعم رو نسبت به مردا عوض كنم وديگه ازديد ضد مرد بهشون نگاه نكنم.

هشت سال از اونروز گذشت و حالا به اين نتيجه رسيدم كه تلاشم كاملا بيهوده بود و هيچ مردي دقيقا هيچ مردي لياقت و ارزش عشق و محبت رو نداره .  هشت سال ازعمرم تلف شد و افسوس بابت اين سالهايي كه ميتونست خيلي زيباتر سپري بشه.

من نميتونم مثل همه دخترا باشم و ازدواج كنم .  چون من مثل اکثریت دخترا نیستم و از همون ابتدای زندگیم عاقل تر از همه شون بودم و ذات پلید مردها رو شناخته بودم. برخورد با ادم هاي اشتباهي و تسليم نشدن در برابر خواسته هاشون نشونم داد مجرد بودن بهترين گزينه برام ميتونه باشه.

براي ازدواج نميشه ساده و رك و راست برخورد كرد و با احساس پيش رفت.  براي ازدواج بايد يه سياستمدار حرفه اي يه دروغگوي فوق العاده يه بازيگر نمايشي بود يا يه بيعرضه خنگ دست و پا چلفتي چلمنگ .  درغير اينصورت اگه كسي با احساسش تن به ازدواج بده قطعا محكوم به افسردگي و شکست ميشه، چون باید ماهیتش رو تغییر بده تا دلخواه معشوقه ش بشه .

تو جامعه ما به حكم هزاران سال مرد سالاريش هيچوقت نميشه براي تشكيل خانواده ،اسم زندگي مشترك روش گذاشت چون هرگز چنين چيزي وجود نداره .  هيچ عشقي منجر به ازدواج نميشه و اگرم بشه قطعا به تنفر كشيده ميشه و جدايي.

امشب بازگشت ميكنم به هشت سال پيش و دريچه قلبم رو به روي همه ي مردان سرزمينم ميبندم .

لعنت به مرداني كه در سرزمين اريايي زاده ميشوند درحرف بهترينند و در عمل پوچترين.

 


مقاله که چه عرض کنم واسه خودش پایان نامه ای بود. اما خب وسوسه جایزه نفر اول شدن مسابقات کشوریش که کمک هزینه سفر به  کربلا به مبلغ 1200000 بود انگیزه میداد که نهایت تلاشتو بکنی.

مسابقات تو سه مرحله اجرا میشد شرکتی ، استانی و کشوری. اما رشته تحقیق موضوعیش فقط مرحله استانی و کشوری داشت. مرمرجون خبر داد که همچین مسابقه ای هست و میخواد شرکت کنه و خلاصه عامل اصلی آشنایی من با این مسابقات بود.باهم م کردیم که هرکدوم تو یه محور بنویسیم که رقیب همدیگه نشیم اما نمی دونستیم مسابقه ش کشکی تر از این حرفهاست و همه با هم سنجیده میشن. خلاصه اینکه تو مرحله استانیش من اول شدم و مرمرجون دوم و فقط از کل استان ما دوتا برنده شدیم و نفر سومی برنده نداشتیم.

تو بقیه رشته های مسابقه دوتای دیگه از همکارام اول شدن و این شد که سه تایی عازم مسابقات کشوری مشهد شدیم.

نیت کرده بودم مهسا رو هم با خودم ببرم و نذرمو ادا کنم که نشد که بشه. افتادن در دانشگاه موقع ثبت نام ارشد همان و رفتن پاش تو گچ واسه سه هفته همان.

 با بروبچ کارت پروازمون رو که گرفتیم و رفتیم سالن ترانزیت ، وقت اذان بود و اونا رفتن نماز بخونن منم نشستم تو سالن تا برگردن که یهو یه آقاهه اومد آشنایی دادن که شما هم مسابقه هستین و اونم تو یه رشته دیگه از کرمانشاه اعزام میشه و خلاصه تا تعارفش کردم اومدم نشست بغل دستم و وراجی کردن قشنگ همه زندگیشو ریخت رو دایره تا بچه ها اومدن اینکه آبفا تازه استخدام شده و کجاها تدریس داشته و خلاصه مخ زدن.قدش کوتاه بود و همچین باوجود صندلی خالی اونورتر نشست کنارم که جا خوردم و عملا داشتم ازبیخ شونه م نگاش میکردم.بچه ها که رسیدن همچی چپ وراست براندازمون کردن منم سریع همه رو بهم معرفی کردم و اوناهم که این صحنه عاشقانه رو دیده بودن زدن رفتن نامردا خلاصه یه 5 دقیقه دیگه به وراجی هاش ادامه داد تا اینکه گفتم بااجازه من برم پیش دوستام و خودمو خلاص کردم از دستش

تا رسیدم به همکارا براشون تعریف کردم وهمه پوخی زدیم زیرخنده بچه های سنندج و ایلام هم تو پروازمون بودن و بعد آشنایی باز دیدیم طرف اومد پرس وجو که اونا چه رشته ای بودن من روم نشد ازشون بپرسم و ور ور ور. خودشم اعتراف کرد که تک افتاده وما همه خانم هستیم و آروم قرار ازش بریده بود. یکی از همکارا قدش کوتاهه منم گیرش آورده بودم که کیس واسه تو خوبه اونم که همچی دماغشو بالا میگیره انگاری دختر ساله س برگشته میگه اییییش این چیه من یه تیکه الماس میخوام تو دلم گفتم ای خاااااک. همون بهتر بترشی والا پسر جوون و رسمی وخوش برورو و خوش سروزبان .دیگه چی میخواد تازه دست و دلبازم بود خودشو پرت کرد تو ماشین ما و حسابمون کرد. حالا بماند آخر سفر پولشو همین همکارم بهش برگردوند و گفت ما فاکتور داریم از اداره میگیریمش

انصافا پذیراییشون فوق العاده عالی بود و سلف سرویس صبحانه و شام و نهارش باعث شد یه دوکیلویی اضافه وزن بیارم. یه درصدم احتمال نداره من شیکمو باشم و بخوام همه غذاها روتست کنم

خداروشکر یه آقای دیگه هم مسئولمون بود که اصلا خودشو نشون نمیداد ولی از اینکه شر این پسره سیریش رو از سرمون کم کرد خوشحال شدیم. دیگه فقط تو سالن غذاخوری میومد یه ابراز احترامی میکرد و میرفت روز اخر به بچه ها گفتم نگاه کنین ای بدبخت شیکم نداشت تو ای سه روزه چه شیکمی بهم زده تو رستوران در حد انفجار میخوردنا.

از اونجایی که هرکدوم یه ساعتی مسابقه داشتیم تقریبا روز اولمون تو هتل گذشت (البته شب تا رسیدیم رفتیم زیارت و حسابی مستفیض شدیم) ارائه م فوق العاده خوب بود طوریکه رقیبام بهم تبریک میگفتن ولی نامردا روز اختتامیه بدجور حالمو گرفتن و جز سه نفر نشدم. البته یه درصد هم مقصر بودم که چادر نپوشیدم هیچ تیپم زده بودم

روز دوم رفتیم خرید و حسابی جیبمونو خالی کردیم ولی عصرش که رفتیم موجهای آبی خیلی خوش گذشت و آدرنالین خونم به نقطه اوجش رسید تو اون سفینه لعنتیش یعنی من غلط بکنم دیگه سوار اون بشم. قشنگ حس گیر افتادن بین زمین و آسمون تو یه چاله گرد تاریک که از همه طرفش آب میریخت سروروت تا آخر عمرم یادم میمونه. اونم نه یبار ، لعنتی سه بار بهت این حسو میداد ولی انصافا موج بازیش و بقیه چیزا خوش بود.

روز آخر تو لابی منتظر آژانس بودیم بریم فرودگاه که بازم ورورخان اومد و کلی عذرخواهی کرد که پروازش با ما نیست و سپردمون به سرپرست بی بخار ما هم خدافظی کردیم و رفتیم. تو فرودگاه تازه شیطونی بچه ها گل کرده بود. نمیدونم چرا همیشه آخر سفرا بیشتر خوش میگذره و شیطنتها به اوج خودشون میرسن. دوتا هیکلی تو صف کارت پرواز پشت سرمون بودن . اول فکر کردیم برادرن اما بعدش معلوم شد اصن یکیشون عرب و اونیکی ایرانی و تو فرودگاه کرمانشاه کار میکنه . عاقا من چشمم ایرانیه رو گرفته بود ولی عربه رفته بود تو کار زل زدن و لبخند تحویلمون دادن یعنی کشته مرده ای اقبال بلند عرب پسندمم گرچه اونیکی هم طناب میداد ولی از اونجایی که استعدادم صفر مطلق همه رو هوا موندن

 

 


اینکه میگه دنیا به آخر رسیده تو اینهفته ای که گذشت مصداق واقعی داشت برام. اونی که نفسم به نفسش بنده ، تو صبح عید غدیر نفسش تنگ شد و من هزاران بار مردم.

اینکه میگه طرف هیچ حسی نداره و هیچی حالیش نیست یه واقعیتی که با گوشت و پوست و استخون لمسش کردم و حتی شدیدترین دردا هم حس نمیکردم.

اینکه میگن شب و روز تفاوتی نداره و خواب تو چشم طرف نمیره ، یک هفته مث یه شوک توسرم میچرخید و درمونده م کرده بود.

همیشه وقتی کسایی رو میدیدم که گیج میزنن خنده م میگرفت که مگه میشه آدم گیج بزنه و دارن فیلم بازی میکنن یا حداقل هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که قدرت فکر کردنم رو از دست بدم و گیج بزنم.

هرلحظه ش که مامان تو سی سی یو بود نفسم تنگ بود و مغزم هنگ. فقط همینو میدونم که اشک میریختم و چنگ میزدم به زمین و اسمون و هرچی مقدسات .

خدا بازم صدامو شنید. هرچی شکرش کنم کمه. همه اماما رو واسطه کردم.

دیشب که دکتر خیالمون رو راحت کرد چیز شدیدی نیست و نیاز به آنژیو گرافی نداره حس کردم متولد شدم. شب تاریک مثل روز درخشان شده بود برام. از شدت خوشحالی اشک میریختمو خداروشکر میکردم.

خدا همه مریض ها رو شفا بده

خدایا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم . کاش آدم بودی تا به پاهات میافتادم.


واسه تولد یکی از خوبای زمونه تقریبا هفته ها بین فقها بحث بود که کجا بریم؟! قرار شد بریم رستوران پدرخوب که دقیقه 90 یهویی پیشنهاد کافه خیال خودم پذیرفته شد و رفتیم اونجا

از اونجایی که از فالورای اینستاگرامش بودم خبر داشتم که موزیک زنده داره اونم پیانو واسه همین با کلی آمال و آرزو که میرم و تجربه اون شب رویایی تو رستوران تهران واسم زنده میشه و کلی هم آهنگ جان مریم و اینا میشنوم ، پا تو کافه گذاشتیم.

نه تنها خیال و توهم نزدیم، بلکه کاخ آرزوهامم خراب شد رو سرم از بس که صدای مخلوط کن میرفت رو اعصابمون. یکی نیست بگه آخه لعنتی تو که فضاشو نداری واسه چی پیانو میذاری که صداش نابود شه.

چی بگم از منوش که هرکدوممون سه چهار بار دورش زدیم تا بتونیم چیزی پیداکنیم ولی خبری از اون غذاهایی که من تو پیجش دیدم نبود که نبود. آخرش یکی برونی بستنی سفارش داد بقیه هم که مث فیل گشنمون بود سه مدل استیک با اسمای عجق وجق.

بستنی قبل سفارشا اومد ماهم با کمال پررویی درخواست سه تا قاشق دیگه کردیم و مدل وحشی های از جنگلهای آمازون خروج کرده خراب شدیم سرش. البته دوست تازه متولد شده پرستیژ رو حفظ کرد و طعمه رو به سه تامون واگذار کرد. اینکه کیک داغ رو با بستنی سرد بخوری حس خوبیه ولی وقتی هم کیکش تلخ باشه هم بستنیش بیخیال هرچی حس خوبه میشی.

کافه رو گذاشته بودیم رو سرمون و عملا وقتی سفارشاتمون اومد مخصوصا مال آجی کوچیکه روده به دلمون نمونده بود دیگه. هدف از یک مترونیم استخوان متصل به استیکش چی بود رو هنوزم نفهمیدیم و تو کف ش هستیم انصافا. من که آب پرت شد گلوم و خدارحم کرد خفه نشدم از شدت خنده.

با قهقه خنده هامون تقریبا حواس گارسونا و مشتری ها که اکثریتشون دختر بودن رو به خودمون جلب کرده بودیم. حتی واسه میز بغلی برنامه ریختیم که واسطه خیری بشیم اما ندا آمد که پا نمیدن

صاحب کافه با چندتا جیگول فوکولی هم یه طرف رو به خودشون اختصاص داده بودن که مداام هم دود سیگار ازشون بالا میرفت. یکیشون که چشاش خیلی سگ داشت و نکبت تا خروجمون از کافه توکار زل بود.

با همه این توصیفات و نشنیدن آهنگ جان مریم ، انصافا خیلی خوش گذشت و حسابی کیفور شدیم. اصن یه درصد فکر کن ما خل وچل ها جایی بریم و سوژه سازی نکنیم واسه خنده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اندک جایی برای زیستن یک فنجان عشق گرم